هنروهنرمند درقلبها چگونه مسکن مي گزيند ؟
 ارسالي آرمان آژير ارسالي آرمان آژير


از تفاوت ها بگويم .... از تفاوت چگونه زيستن و چگونه رفتن ... از تفاوت ميان شعر شاملو و معدود شاعراني چون او ، با بيشماراني که بي اعتناء به جهان پيرامونشان ، از شعر ، مشک ِ پُر اشک به قافيه ي کشک را دريافته اند . آمده ام که از آرمان هنر و نقش هنرمند آرمانخواه بگويم، از هنرمندي بگويم که هدفش آرايش ِ نقش ِ ايوان نيست ، بل، که هراسش ، آوار شدن خانه ي از پاي بست ويران ست بر سر مردمي که در آن زندگي مي کنند . از هنرمندي بگويم که با پخش مسکن و تسکين موقت درد، جويند گان راه درمان را ، به توهم نمي اندازد...از هنرمندي بگويم که شمع بزم انجمن هاي ادبي نيست و از شنيدن کلمه ي آرمان خواه ، چين بر پيشاني نمي اندازد، سکته ي ناقص نمي کند و گوشه ي لبش، کج نمي شود . از هنرمندي بگويم که از رنگ سُرخ نمي ترسد و از ترس مرگ ، خون بالا نمي رود و هنوز که هنوز است در حال گرفتن زير ابروي ماه و بند انداختن صورت خورشيد خانم نيست، از هنرمندي که سالهاست نرگس شهلا ي يار را طلاق داده است و چشم به راه کمند زُلف يار ، پُشت پنجره نمي نشيند ، هنرمندي که به قانون ، ماده ، لايحه و تبصره پُشت پا مي زند تا ، رها از بند هاي دست و پا گير ، آزادانه از انساني جهاني سخن بگويد .هنرمندي که چرخ بر هم مي زند اگر که بر وفق مرادش نباشد. هنرمندي که مفهوم هستي را مي داند و مي داند که براي زبوني کشيدن از چرخ فلک به دنيا نيامده است. هنرمندي که مُدارا نمي کند.... تمکين نمي کند ، سر نمي گذارد ... لاس نمي زند .... فضاي خالي بين دو چوکي را براي نشستني درد آور، انتخاب نمي کند ... هنرمندي که سايه نشين نيست... بر ساحل عافيت لم نداده است . شيفته ي نور و روشنايي ست و آرزو مي کند که « اي کاش مي توانست اين خلق بيشمار را بر شانه هاي خود بنشاند تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيد شان کجاست؟» هنرمند ي که مي خواهد « همه ي انسانها از آفتاب ياد بگيرند که در دردها و شادي هايشان بي دريغ باشند و کاردهايشان را جز از براي قسمت کردن بيرون نياور د...»، هنرمندي که پس از صرف دو خوراک غذا فرد ا علا وه از سر بي دردي ، در باره ي کودکان گرسنه ي « بيافرا » اعلاميه صادر نمي کند . هنرمندي که صدا دارد ... هست ... خاشاک و پخمه(کم ذهن) نيست ... اعتراض مي کند...نمي پذيرد ... تن نمي دهد.... مُشت گره مي کند... دندان نشان مي دهد ، آمده ام از هنرمندي بگويم که راه ديگران را نمي بندد... نردبان زير پاي کسي را نمي کشد ... هنرمندي که خوش خدمتي نمي کند . کوچک و بزرگ نمي شود ... تعظيم نمي کند... مُعلق نمي زند و جاي دوست و دشمن نشان نمي دهد...از هنرمندي بگويم که پرچم سفيد ندارد ، اهل مصالحه نيست... رنگها را مي شناسد و مفهوم آن را مي داند...
هنرمندي که جانش به جان مردمش بسته است...هنرمند ي که مُتوهّم نيست ... و تا جهان باقي ست و گرگان به کار دريدن اند «همراه مادران سياهپوش ، داغدار زيباترين فرزندان آفتاب و باد است.» از هنرمندي بگويم که به ذلت و حقارت تن نمي دهد واز هر نمدي، طمع کلاهي ندارد . هنرمند ي که از تصور احتمالي خطر ، پرده ها را نمي کشد و در پستوي(پس خانه) خانه نهان نمي شود ، هنرمندي که با شعرش ، سيلي جانانه اي به چهره ي قلم شکنان مي زند و به خاطر آزادي مي جنگد. آمده ام از هنرمندي بگويم که هيچ نيرويي نمي تواند از مردم جدايش کند، هنرمندي که مي بيند .... مي شنود... مي گويد... و کر وکور و لال در کنار پرده دار ، چهار زانو نمي نشيند . آمده ام از هنرمندي بگويم که براي يک نفس بيشتر و يک روز بهتر لال ماني نمي گيرد ، از هنرمندي که نان را به نرخ روز نمي خورد و در برابر از ما بهتران خضوع و خشوع نمي کند . آمده ام از هنرمندي بگويم که شعرش تلنگري ست بر ديدگان خوابزدگان ، نا اميدان و از پا نشستگان ... هنرمندي که آئينه دار آيندگان است و به بودن و شدن يقين دارد ، هنرمندي که سور عزاي مردم را به تماشا نمي نشييند.... از هنرمندي بگويم که موش وار به دنبال سوراخي نمي گردد، هنرمندي که خرافه پرست نيست و به بهانه ي احترام به باورهاي مردم ، سر بر سجاده ي ريا نمي گذارد . هنرمندي که سر شخ است ، کله شق است و شعر « زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز » را خوش خطي نمي کند و بر در و ديوار خانه اش نمي آويزد ، آمده ام از هنرمندي بگويم که رقص جنازه ها را بر دار، مي بيند .... فرياد شکنجه شدگان را ، مي شنود و سنگسار زنان عاشق را جانمايه ي شعرش مي کند . از هنرمندي بگويم که با جامعه ي خويش بيگانه نيست و در هنرش ، درد زمانه را تصوير مي کند ... هنرمندي که طُغيان مي کند ... برکه(حوض) نيست.... رود نيست... مي رود ... مي خواند... مي خروشد.... شورشگرست..... حرف زور لاي کَتش نمي رود... از ترس محتسب، جانماز پهن نمي کند و تسبيح نمي اندازد و لااله الاالله گوي هيچ زنده و مر ده اي نيست ، هنرمندي که « به دريوزگي کفي نان مسلمان نمي شود » و در تأئيد فرمايشات جناب گرگ، سر تکان نمي دهد، هنرمندي که باج نمي دهد ، رشوه نمي گيرد و چهار دستي به اين زندگي کوفتي نکبت بار نه چسبيده است، آمده ام از هنرمندي بگويم که براي قصابان ، نامه ي فدايت شوم نمي نويسد. هنرمندي که دولت آباد نيست، مردم انديش است ، هنرمندي که در اوج فقر و ذلت و بيماري و بيکسي مردم ، در نيمکت آسايش لم نمي دهد و طراوتي و کتابي و گوشه ي چمني را بر نمي گزيند ... هنرمندي که ستيزه جوست .... سر سازش ندارد ... د خالت گرست و صلاح مملکت را به خسروان وا نمي گذارد.... سياست گريز نيست و به سينه ي ارباب بي مُروت دنيا دست رد مي زند ... هنرمندي که آستان بوس هيچ گُنبد و بارگاهي نيست ، ميان اين و آن ، گيج و منگ و ناتوان در نمي ماند ، و روباهان را به دو دسته ي مهربان و نامهربان ، تقسيم نمي کند.... هنرمندي که تنها ، زمين را مي شناسد و به رساله ها واحکام آسماني چشم اميدي ندارد، هنرمندي که مداح و مرثيه خوان هيچ قدرتي نيست.
هنرمندي که در چهار چوب مرز پُر گُهر در جا نمي زند. وجدان بيدار زمان ست و حضورش ، خاري در چشم ستمگران .... هنرمندي که « پُر تپش تر از دريا ، موج را سرودي مي کند »... هنرمندي که « با چراغي در دست و چراغي در برابر ، به جنگ سياهي مي رود و به ظلم ، گردن نمي نهد». آمده ام از هنرمندي بگويم که يک هموطن ما ياِ يک افريقايي ، اروپايي، استراليا يي ، آمريکايي ، آسيايي ، يک سياهپوست ، زردپوست ، سُرخ پوست ِ سفيد که بدون حضور ديگران وحشت تنهايي و مرگ را زير پوستش احساس مي کند.... هنرمندي که انساني ست در جمع انسانهاي ديگر بر سياره ي مُقدس زمين ، که بدون ديگران معنايي ندارد، هنرمندي که فرياد را براي نمايش قدرت حنجره به کار نمي گيرد، هنرمندي که درد مشترک انسان را فرياد مي کند.نه آنا نيکه بخا طرمشت پول عزت وآبروي خود وهنرش را به باد فنا ميد هد ، با اندک شهرت درپي آن مي شود تا به هروسيله که مي شود با يد پول بدست آوردوتجا رت نما يد ، متا سفا نه چنين چيزي درکشورما افغا نستا ن با اندوه فراوان وجود داشت واکنون نيزوجود دارد .ضرورت نيست اين گونه انسا نهاي حقيرشده را هنرمند ود ست اندرکارهنربدانيم .
January 29th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان